معجزه ی امام رضا علیه السلام در قدمگاه نیشابور
در زمان عزیمت حضرت رضا علیه السلام به خراسان، در شهرهای مختلفی که در مسیر حرکت
آن حضرت بود، مردم کرامات و معجزاتی که از آن حضرت مشاهده مینمودند، و امامت و ولایت
آن حجت خدا برای همگان به اثبات میرسید. هنگامی که آن بزرگوار از شهر نیشابور عبور میکردند،
کرامات چندی از آن امام همام علیه السلام به وقوع پیوست. از جمله اینکه، ایشان بر روی
قطعه سنگی در حواشی نیشابور به نماز ایستاده اند؛ به حکم الهی، جای قدمهای مبارکشان
بر روی سنگ باقی ماند. از آن پس، آنجا به قدمگاه شهرت یافت. آن مکان، امروزه نیز دارای گنبد
و بارگاه است، و مورد توجه شیعیان میباشد.
و اما، یکی از معجزات جالبی که در مسیر حرکت امام رضا علیهالسلام اتفاق افتاد، قضیه ی
باغبان دروغگو در نیشابور میباشد. حکایت این است که،
وقتی آن بزرگوار در محل مذکور توقف
داشتند، فصل زمستان بود. در نزدیکی آن حضرت، باغ انگوری قرار داشت، که بر اثر سرمای
زمستان تمامی درختانش خشک شده بودند.
امام رضا علیه السلام باغبان باغ را به نزد خود طلبیدند، و از او تقاضای انگور کردند. باغبان که
مرد کور باطنی بود، خطاب به آن حضرت گفت: «انگور از کجا بیاورم! حالا فصل زمستان است.
از شدت سرما، درختهای انگور را خاک کردهایم، تا مبادا از فشار سرما و یخ بسوزند.»
امام رضا علیه السلام که میخواست قدرت لایزال الهی را برای آن مرد روشن سازد، گفت:
«تو داخل باغ برو، و قدرت خدا را ببین!» باغبان چون وارد باغ شد به قدرت حق تعالی و
به معجزهی حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام، تمامی درختان باغ را مملو از انگور،
و در نهایت شادابی و رسیدگی مشاهده نمود.
مرد باغبان با دیدن این صحنه، متعجب شد که در فصل زمستان این همه میوه و نعمت
از کجا آمده است! ابتدا فکر کرد که باغ خودش نیست، و یا اینکه در خواب میباشد؛ اما
چون مطمئن شد که باغ خودش است، طمع کرد. او چون مرد خسیس و بد باطنی بود،
باخودش نقشه کشید که: به حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام به دروغ میگویم که
، من میوه یی مشاهده نکردهام؛ آن گاه با فروختن این همه انگور در فصل سرما، صاحب ثروت
هنگفتی خواهم شد! خلاصه، دلش راضی نشد که از آن همه انگور که به معجزه ی آن حضرت
ظاهر شده بود، چند خوشه برای ایشان بیاورد، و دست خالی بیرون آمد. حضرت علیه السلام از او
پرسید: «چرا انگور نیاوردی؟» آن مرد روسیاه در نهایت ذلت و بیچارگی به دروغ گفت:
«من در این باغ هیچ انگوری ندیدم.» امام رضا علیه السلام که میدانست او دروغ میگوید، در غضب شد
و فرمود: «الهی! باغ و باغبان، هر دو را بسوزان!» این را فرمود، و از آن مکان کوچ کرد.
باغبان ملعون با خود گفت:
اگر چه به پسر ابوطالب علیه السلام دروغ گفتم، اما نعمت بسیاری به دست آوردم
. سپس شادی کنان متوجه باغ خود گردید! اما همین که داخل باغ شد، ناگاه ابری پدید آمد،
و آسمان رعد و برق زد! هوا به سرعت متغیر شد، و آوازی سهمناک از آسمان برآمد! آن گاه از
هوا آتشی در باغ افتاد، که در یک لحظه، آن ملعون و باغش را در آتش خاکستر کرد. این قضیه،
درس عبرتی برای محبان آل مروان و دشمنان آل علی علیهالسلام گردید؛ و آنان متوجه این
مطلب ساخت که، خداوند زمام امور عالم هستی را به دست حجتهایش در روی زمین سپرده است
نظرات شما عزیزان:
وبت نسبت به قبل خیلی بهتر شده ... مطالبتون رو خیلی قبول دارم ...
امیدوارم همیشه موفق باشید ...
باعث افتخارم بود که دوباره به وبتون سر میزنم ...
به امید روزی بهتر در وب شما ..
یا حق ...
سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا
بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...
چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز.
نه حرم
نه رواقی
نه یه شمعی و
یک چراغی
نه یه خادم
نه یه زائر …
آخر برات یه گنبد طلا می سازیم ، حرم مثل حرم امام رضا می سازیم …
گاهی اصلا گمان نمی كنی ولی می شود
گاهی نمی شود، نمی شود كه نمی شود
گاهی هزار دوره دعا یی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
گاهی گدای گدایی و بخت نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می شود
گاهی ...
.
.
.
و گاهی همه چیز آنقدر خوب پیش می رود که می خواهی خود را در آغوش خدا بیاندازی و بوسه بارانش کنی از شکرگزاری.....